۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

زنی که خود را دیوانه کرد


به دلیل اینکه  چند زبان بلد بودم ، میتوانستم با چندین قومیت  مختلف ارتباط برقرار کنم و برای همین معمولا کسانی که از این موضوع آگاه بودند ، درخواست میکردند که به عنوان مترجم در زمان نیازشان با آنها  همکاری کنم . من هم علاوه بر اینکه خودم شخصا دوست داشتم چنین تجربیاتی داشته باشم و همچنین موجب بهتر شدن زبانم میشد ، مقداری هم پول از این راه بدست میاوردم که اینهم برایم شیرین بود . روانپزشکی به نام ورونیکا از من در خواست  کرد که برای مترجمی بیماری ایرانی با ایشان همکاری نمایم . قرار ها گذشته شد و من نیز سر موقع به قرار رسیدم . دختری ایرانی که ظاهری بهم ریخته داشت به همراه ورونیکا آمده بود . پس از سلام و احوال پرسی و معرفی اینگونه جلسه شروع شد که این دختر که در اینجا با نام لیلا میناممش به دلیل مشکلات از ایران به اینجا آماده بود و پس از فراز و نشیبی و پس از شنیدن جواب نه از طرف دولت اتریش برای اقامت ، تصمیم گرفته بود پناهنده گی خود را به عنوان کسی که دین خود را عوض کرده و مسیحی شده بود، اما قلبا هنوز مسلمان بود و این موجب شده بود دچار تضاد شخصیتی و تناقض شود . 
علاوه بر اینکه این تغیر وضیت نتنها موقیت پناهندگی او را بهبود نبخشیده بود ، موجب رد شدن از طرف دولت شده بود که این نیز فشار عصبی فراوانی را بر لیلا وارد میکرد . 
ابتدای مصاحبه به معرفی لیلا سپری شد ، ظاهرا از خانواده ای بود که دارای توان مالی خوبی بودند و به قول خودمان دستشان به دهانشان میرسید ، و این دختر نیز به دلیل وجود مشکلات با پلیس ایران به صورت کاملا قانونی از کشور خارج شده بود و پس از اینکه وارد کشور اتریش شده بود خود را به پلیس اینجا جهت اخذ پناهندگی معرفی کرده بود . اما پس از سپری شدن اتفاقاتی و به دلیل اینکه دیگر نمیتوانست در برابر مشکلات مقاومت کند و به قول خودش  ((  من برای چنین شرایطی ساخته نشده ام )) دچار مشکلات و کم خوابی  شده بود .پس از مقداری گفتگو اظهار کرد که در ایران ازدواج کرده و پس از خیانت همسرش به همراه بهترین دوستش از ایشان جدا شده و سپس بنا بر مشکلات پوششی با پلیس دچار مشکل شده است . 
در حین صحبت من متوجه شدم که تمامی حرفهای لیلا از یک چیز مستثنا نیست و ان تضاد بین سخنان قبلی و بعدی او بود و علاوه بر این عدم تفکر در هنگام گویش بود که موجب میشد که در شنوده ایجاد احساس حقارت کند ، زیرا که ماهعسل تمامی سخنش بر محور دارای های خانوادگی و آنچه ثروت میتوان خواند ، میگذشت . جلسه اول با این تفسیر تمام شد و پس از تجویز چند داروی آرام بخش از هم جدا شدیم و ورونیکا قرار ملاقات بعدی را تعیین کرد .
اینبار قبل از جلسه دوم موافق شدم به دلیل اینکه لیلا زبان بلد نبود و در واقع تنها راه ارتباط او با جامعه من بودم  مقداری بیشتر با  سخن بگویم . و توانستم اطلاعات ارزشمندی را برای معالجه او از خود او بگیرم . پس از اتمام جلسه دوم که تقریبا همانند جلسه اول به اتمام رسید من بهمراه ورونیکا به گفتگو پرداختیم . مشکلاتی که خود لیلا آنها را مهم نشمرده بود اما دقیقا عامل بروز مشکلاتش را نادیده میگرفت . جالب اینجاست که این مشکلات نیز به نوعی موجب دور شدن از همسرش و در نتیجه خیانت و جدایی ان دو میتوانست باشد . عدم وجود ثبات شخصیت و تعقل گرای و تنها تکیه بر دارایی های مادی . 
پس از دریافت دوز جدیدی از دارو ها و مصرف آنها به دلیل اینکه لیلا واقعا دچار مشکل نبود ، داروها موجب شد اختلالاتی در سیستم تصمیم گیری و عصبی و حتی جسمی اش بوجود آید . هر روز پریشان تر و افسرده تر و با تفاسیری که از قبلا از نحوه تصمیمگیری و تفکر از او دیده بودم ان مقدار را نیز به فراموشی سپرد و تبدیل به انسانی شد که حتی گاهی وقتی برای خودش از رفتارش تعریف میکردیم باورش نمیکرد . بعد ها شنیدم که دوستانی که دشمن میتوان خواندشان توصیه ای کرده بودند که اگر خود را به دیوانگی بزنی به راحتی اقامتت را میدهند . که این توصیه آنها موجب شد که به دلیل مصرف داروهایی که نیازی به آنها نداشت کاملا دچار اختلات فکری و روانی شود و هم اکنون در بیمارستان تحت جراحی برای رفع آسیبهای است که ان دارو ها به سیستم  گوارشی و زنانه ایشان وارد کرده است که شاید برای همیشه از داشتن فرزند محرومش کند . 

مردی که همه را مسلمان میدید


از مغادیشو آماده بود ، نامش زکریا بود و کنیه اش به خاطر فرزندش که عبدلله نام داشت ، ابا عبدو بود  . سومالیا کشور فقیری است در شرق آفریقا ، فقر و بدبختی بیداد میکند اما آنچه مردم را اینگونه نگاه داشته ، جهالتی است که این مردم سالیان سال و سینه به سینه از پدر به پسر به صورت ارثی آنرا منتقل میکنند . لاغر و نحیف اما دارای انرژی بالایی  بود ، معتقد به اسلام و قبل اعتماد . با اینکه شدیدا مذهبی بود اما گاهی میشد به شوخی سربسرش گذاشت و به مهمانی شبانه دعوت اش  کرد که همیشه جواب مثبت میداد ولی نمی آمد . ۲۵ سال داشت و ۲ فرزند که به همراه همسرش در مغادیشو زندگی میکردند و به امید پدر که راهی برای نجات دادن آنان از ان زندگی بیابد . ۲ سالی میشد که در اتریش زندگی میکرد ، پناهنده  بود ، پناهنده ای که از فرهنگ و جهالت و فقر به این کشور آماده بود ، با کوله باری  از فرهنگش . به سختی زبان آلمانی حرف میزد و مشکلاتش را به انگلیسی شکسته بسته ای بیان میکرد . زبانش سومالی بود اما بیشتر عربی سخن میراند . چند وقتی میشد که میشناختمش ، ترم اول کلاس زبان باهم بودیم اما به دلیل اینکه نتوانست در ترم دوم به دلیل همراه شدن این ترم با ماه رمضان و روزه بودن ثبت نام کند  ، دیگر هم کلاس نشدیم . گاهی در مسیر راه همراهی میکردمش . یکبار از پشت کلیسای عبور میکردیم  ، پاییز بود و هوا مقداری سرد ،  هنوز مردم لباس زمستانی نپوشیده بودند اما سعی میکردند بدنشان را با لباسهایی بیشتر بپوشانند ، خانومی میان سال از کلیسا با روسری خارج شد ، و بر حسب عادت مردم اینجا ، سلامی دادیم  .
درود خدا 
درود خدا 
زکریا پرسید 
ببخشید سوالی دارم 
خواهش میکنم بفرماید ، 
شما مسلمان هستید ؟ 
نه چرا این فکر را کردید 
شما را  با روسری دیدم برای همین سوال کردم .
روسری  سر من به خاطر بادی هست میوزد و میترسم سرما بخورم ، اما شما ندیدید که من از  کلیسا  خارج میشوم ؟
چرا اما فکر کردم شاید مسلمان باشید و بخاطر ان حجاب دارید . 
نه پسرم من کاتولیک هستم، 
به هر حال ببخشید
خواهش میکنم ، خدا نگهدار 
خدا نگهدار .
پرسیدم زکی ، منظورت چیه که از همه این سوال رو میپرسی ، حالا این خانم روسری سرش بود، اما یادم هست از معلم زبان من هم با اینکه دامن کوتاه و لباس دکلته پوشید بود نیز همین سوال را کردی و همین جواب را گرفتی، نکند به فکر تجدید فراش افتاده ای و قایم میکنی . 
نه برادر میخواهم بدونم که مسلمان هست یا نه فقط 
همین ؟ خوب  فرقی به حالت میکنه اگه بدونی ؟
نه 
عجب . به هر حال به نظر من صحیح نیست که از هر کسی چیز های خصوصی  و شخصی شو بپرسی ،شاید کسی جواب بده اما ناراحت بشه .
ادامه میدم ، زکی تو چرا مسلمانی ؟
خوب مسلمانم الحمدلله . 
زکی جان میگم چرا 
چیزی نمیگوید راه را ادامه میدهم . بین راه به آشنایی و روابط من با این مرد فکر میکنم . یادم میاید روزی در لیوانم که عکس  روی ان یک کلیسا بود قهوه  میخوردم ، زکی دید و از من پرسید  این چیست .جواب دادم خوب کلیسا . با حالتی بر افروخته و عصبانی گفت ، شرم   شرم  . گفتم خوب چرا مگر نه اینکه اینجا هم عکس مکان مقدسی هست که مومنینی دارد ، تازه من که مسلمان نیستم . گفت نه تو مسلمانی ، خندیدم . گفتم زکی من بهتر میدانم یا تو که دین من چی هست . جواب داد نه چون محل تولدت جایی میباشد که مسلمان هستند . گفتم یعنی من حق تغیر یا انتخاب دین ندارم ؟ جواب نداد . 
همچنان راه میرفتیم ، تا به کلاس زبان رسیدیم . من به کلاس خود رفتم اما چون عصر بود زکی نمازش را همانجا در راه رو خواند و سپس به کلاس آمد . بیست دقیقه ای از کلاس گذشته بود و تمرین های جلسه قبل را مرور کرده بودیم . درس تازه این بود . چرا به اتریش آمده اید .